من حسین هستم متولد 1364 تهران  دارای لیسانس معماری از دانشگاه بابلسر و فوق لیسانس معماری از دانشگاه A&M   تگزاس. در بیست و نه سالگی همه چیزهایی که یک روز آرزوی داشتنشان را داشتم و فکر میکردم با داشتن آنها خوشحال خواهم شد، را داشتم. من،خانه، اقامت آمریکا، اتوموبیل خوب و شغل عالی در یک شرکت عالی داشتم، ولی هنوز خوشحال نبودم. یک زندگی آسان داشتم ولی بدون شور و شوق  و حتی بدون درد. من میدانستم زندگی باید بیشتر از کار کردن و  پرداخت قبض باشد، میدانستم زندگی بدون درد لزوماً زندگی خوبی نیست. پس زندگی خوب، خوشحالی و سعادت چیست؟ کنجکاو شدم  تا جواب سوالها را پیدا کنم، خوشحال واقعی چیست؟ ریشه ناخوشی هایم  کجاست؟ همان روزها  کتابی از مایکل سینگر به نام روح تسخیر ناپذیر به دستم رسید.  بارها و بارها کتاب را خواندم. و دریافتم که این کتاب تمام چیزی است که من نیاز دارم. مایکل سینگر نوشته بود: “ما افکارمان نیستیم،  چیزی به نام نقاد درونی  وجود دارد که مثل خوره  از درون ما را میخورد ،خوشحالی را باید تمرین کرد، خوشحالی را باید یاد گرفت، ریشه ی تمام مشکلات ذهن انسان است.” سینگر  یک جمله  دیگر هم  گفته بود ، که بعد از سالیان هنوز مثل یک چراغ راه گشای من هست ،  جمله ای که من از آن به نام جمله طلایی یاد می کنم. آنجا که نوشته بود :”ما کار درونی برای انجام دادن داریم.”  و من تا آنروز اصلا نمیدانستم درون چی هست؟ آن روزها فکر میکردم شرایط بیرونی  مسئول حس آرامش و خوشحالی من  هستند. و وظیفه خودم میدانستم که شرایط و محیط بیرون را آنقدر دستکاری کنم تا شبیه چیزی باشد  که من میخواهم و احتمالاً خوشحالم میکند. پس از آن برای اولین بار در بیست ونه سالگی  چشمم افتاد به دنیای درونی خودم، دنیایی به مراتب  زیباتر از دنیای بیرون ، و البته پیچیده تر و ناشناخته تر.  دنیایی شبیه آنچه که حضرت مولانا خیلی سال قبل نشان داده بود ولی  غافل بودم:

ای برادر تو همان اندیشه‌ای

ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی

ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی

همیشه  از معنا و مفهوم شعر ساده گذر کرده بودم، حتی لحظه ای هم به آن فکر نکرده بودم . کم کم کنجکاو شدم و پرسان پرسان به دنبال کشف دنیای درون خودم، از این کلاس به آن کلاس، از این ورکشاپ به آن ورکشاپ،کتاب پشت کتاب ، مقاله و دوره و  خلاصه هر راهی که  بتواند نوری به دنیای درون من بتاباند و آنجا را به من بشناساند طی کردم، بلکه بتوانم مسیر را پیدا کنم، مسیر خودشناسی، مسیر آگاهی، مسیر دانایی ، الان که اینجا هستم حس میکنم موفق شدم و البته که هنوز در مسیرم و در مسیر خواهم ماند.  سال 2020 بود که به فکر افتادم تجربیاتم را با دوستانم به اشتراک بگذارم، و همان روزها دوستانم به من پیشنهاد  دادند مطالب و تجربیاتم را در اینستاگرام  به اشتراک بگذارم. و من که، هم عاشق این مسیر بودم و هم ابزار کافی برای  ارائه آنها را در اختیار داشتم، با یک دنیا عشق و امید اوایل سال 2021 فعالیتم را در اینستاگرام شروع کردم. همواره سپاسگزارخداوند بزرگ و شما دوستانم هستم که  دست از حمایت کردن برنداشتید، و ایمان دارم  اگر حمایتها و عشق و مهربانی های خدای بزرگ و شما دوستان نبود من هم اینجا نبودم . و امروز مصمم تراز قبل و نیرومند تر و آگاه تر از قبل به مسیر خودشناسی ادامه میدهم وامیدوارم همچنان در این مسیر با من همراه باشید .

ﻣﻦ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﺮﺏ ﺯﺍﺩﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﺘﻮﻟﺪ 1364 ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻌﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺎﺑﻠﺴﺮ ﻓﻮﻕ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﻌﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ A&M ﺗﮕﺰﺍﺱ
ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﻪ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ، ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﻣﻦ ، ﺧﺎﻧﻪ، ﺍﻗﺎﻣﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﺍﺗﻮﻣﻮﺑﯿﻞ ﺧﻮﺏ ﺷﻐﻞ ﻋﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﻋﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩﻡ .
ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﺳﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻮﺭ ﺷﻮﻕ ﺣﺘﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﺩ. ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻗﺒﺾ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﺷﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﺩ ﻟﺰﻭﻣﺎً ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﭘﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﭼﯿﻪ؟
ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ؟ ﺭﯾﺸﻪ ﻧﺎﺧﻮﺷﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﻫﻤﻮﻧﺮﻭﺯﺍ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﯾﮑﻞ ﺳﯿﻨﮕﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ. ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﻧﺪﻡ. ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﺳﯿﻨﮕﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﻣﺎ ﺍﻓﮑﺎﺭﻣﻮﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻧﻘﺎﺩ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﻩ ﺩﺭﻭﻥ ِﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺫﻫﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻪ. ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﻃﻼﯾﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻤﻪ، ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻤﻮﻗﻊ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ ﺭﺍ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺩﺳﺘﮑﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭﻧﻪ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺗﺮ. ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺣﺎﻓﻆ ﻣﻮﻻﻧﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺜﻞ:
ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﺍﯼ
ﻣﺎ ﺑﻘﯽ ﺗﻮ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﯾﺸﻪﺍﯼ
ﮔﺮ ﮔﻠﺴﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪٔ ﺗﻮ ﮔﻠﺸﻨﯽ
ﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﺭﯼ ﺗﻮ ﻫﯿﻤﻪٔ ﮔﻠﺨﻨﯽ
ﻭﻟﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺬﺭﺍ ﺳﺎﺩﻩ ، ﺣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻨﻢ، ﮐﻼﺳﻬﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﻢ، ﻭﺭﮐﺸﺎ ﺑﺮﻡ، ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺨﻮﻧﻢ ، ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﺗﺎ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮﺩﺷﻨﺎﺳﯽ ، ﻣﺴﯿﺮ ﺁﮔﺎﻫﯽ، ﻣﺴﯿﺮ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﻣﺴﯿﺮﻡ